اخبار اقتصادی
چاپ00018:58 - 1403/09/24

مادر شهیدان «جوادنیا» به فرزندان شهیدش پیوست | فردا تشییع در خیابان بهار شیراز

 کارگر آنلاین | حاجیه خانم «فاطمه عباسی ورده» مادر شهیدان «علی، محمد، یونس و احمد جوادنیا» معروف به ام‌البنین ایران به فرزندان شهیدش پیوست.

 حاجیه خانم «فاطمه عباسی ورده» مادر شهیدان «علی، محمد، یونس و احمد جوادنیا» معروف به ام‌البنین ایران به فرزندان شهیدش پیوست.

به گزارش کارگر آنلاین ، حاجیه خانم فاطمه عباسی ورده مادر شهیدان معظم علی، محمد، یونس و احمد جوادنیا صبح امروز- ۲۴ آذر- پس از سال‌ها صبر و مجاهدت به فرزندان شهیدش پیوست.

مراسم تشییع این مادر روز یکشنبه - ۲۵ آذر - ساعت ۸:۳۰ دقیقه از در منزل آن مرحومه واقع در تهران، خیابان بهار، خیابان شهید جوادنیا به سمت بهشت زهرا قطعه ۲۶ برگزار می‌شود.

همچنین مراسم سومین روز درگذشت مادر شهیدان جوادنیا روز سه شنبه -۲۷ آذر- از ساعت ۱۵:۳۰ تا ۱۷ در مسجدالجواد واقع در هفتم تیر برپا می‌شود.

مادر شهیدان «جوادنیا» به فرزندان شهیدش پیوست

شهید احمد جوادنیا ۱۷ مرداد سال ۱۳۳۷ در تهران دیده به جهان گشود و در سال ۱۳۵۸ در بحبوحه درگیری کردستان و حمله کومله‌ها شهید شد. شهیدان علی و یونس جوادنیا هم در عملیات آزادسازی خرمشهر سال ۱۳۶۱ به شهادت رسیدند.

شهید محمدجوادنیا ۱۰ دی سال ۱۳۴۳ در تهران دیده به جهان گشود و در سال ۱۳۶۶ در عملیات کربلای ۸ به شهادت رسید.

کارگر آنلاین ارتحال این مادر عزیز شهدا را تسلیت عرض می کند.

 

بازنشر گفت‌وگو با مادر چهار شهید دفاع مقدس در سال 1389
 

«به علی گفتم: علی‌جان کی بر می‌گردید؟ گفت: مامان اگر با هواپیما آمدیم زخمی هستیم، اگر با ماشین آوردنمان شهید شدیم و اگر هم خودمان آمدیم که سالم هستیم. این حرف او برای من خاطره‌ای به یاد ماندنی شد.»

به گزارش فارس، مادر شهیدان جواد نیا، با این که داغ چهار جوان رشید خود را بر دل دارد ، از چنان روحیه ای برخوردار است که انسان را تحت تاثیر قرار می دهد. طوفان فتنه‌ها و بازی‌های روزگار هیچ خللی در باورهایش ایجاد نکرده و چون کوه به پای آن چیزی که فرزندانش را برایش فدا کرده ایستاده است. اینها که گفتم شعار و انشا نبود، کافی است یک بار ایشان را ببینید و چند کلمه‌ای هم صحبتش شوید، تا باور کنید این حماسه‌سرایی‌ها می‌تواند مصداق داشته باشد. خانم جوادنیا از گذر زمان خسته است اما برای یک لحظه در گذشته‌اش تردید نکرده ندارد. تمام سعی خود را کردم که او را در موقعیتی عاطفی قرار دهم و حداقل آهی از دل برآورد و بار احساسی مصاحبه را بیشتر کند اما میسر نشد. راستی از کسی که به هنگام شنیدن خبر شهادت چهارمین پسرش به سجده افتاده است چه انتظار دیگری می رود. خبرگزاری فارس بابت افتخار مصاحبه با این بانوی ارجمند خداوند را شاکر است و متن کامل آن را به همه علاقمندان «فرهنگ شهادت طلبی» تقدیم می‌دارد. شادی روح شهیدان جواد نیا صلوات.

• ابتدا خودتان را کاملا معرفی کنید.

جوادنیا: من «فاطمه عباسی ورده» مادر براداران شهید جوادنیا هستم. خانواده‌‌ام در روستای "ورده " 5 فرسخی "ساوه " زندگی می‌کردند که قحطی همه روستا را فرا می‌گیرد. مادرم که مهریه بالایی داشته به خاطر طولانی شدن قحطی مجبور می‌شود تمام مهریه خود را که یک ملک، 2 دانگ خانه، 6 کیلو مس، 3 تخته فرش بوده بفروشد و با پولش که آن زمان 30 هزار تومان بوده به ساوه مهاجرت می‌کنند. مادرم من را در سن 50 سالگی در همان شهر به دنیا ‌آورد. 12 ساله بودم که آمدیم تهران و اکنون هم 75 ساله‌ام.3 خواهر و دو برادر داشتم که به جز یکی از برادرهایم بقیه‌شان فوت کرده‌اند.پدرم زمین کشاورزی داشت و در آن زراعت می‌کرد. ایشان سال 1343 به رحمت خدا رفتند.

• خانواده‌تان مذهبی بودند؟

بله. به یاد دارم که هیچ وقت نماز را در خانه نمی‌خواندیم حتی من را هم که بچه‌ای کوچک بودم برای نماز صبح بیدار کرده و به مسجد می‌بردند. پدر مادرم، حیدر علی شاهپری از باسواد‌های روستا بود و هر کس عروسی یا عزا داشت می‌آمد و او را می‌برد، تمام نوشته‌های روستا را او می‌نوشت.

• پدرتان با رژیم مشکلی نداشت؟

نه. آن زمان عامه مردم خیلی در جریان کارهای طاغوت نبودند و از طرفی هم پدر بزرگم هر سال 16 تومان از شاه حقوق می‌گرفت البته بعدها که آگاه شد و فهمید طاغوت با مردم چه می‌کند دیگر این پول را قبول نکرد.

• مدرسه هم رفتید؟

نه. خواهرم برای من روپوش دوخته بود تا به مدرسه بروم اما مادرم نگذاشت چون شنیده بود یکی از دخترهایی که به مدرسه می‌رفت حامله شده، به همین دلیل من را فرستادند به مکتب تا درس قرآنی یاد بگیرم. در گذشته هم مانند الان نبود که طبقه سوم جامعه امکان تحصیل داشته باشند، بچه‌ها وقتی بزرگ می‌شدند کار می‌کردند.

• از ازدواجتان با حاج آقا بگویید.

خانواده حاج آقا فامیل ما بودند. آنها رفته بودند خواستگاری یکی از دختر‌های فامیل که از حاجی بزرگتر و قبلا هم ازدواج کرده بود. آن دختر می‌گوید به درد شما نمی‌خورم و من را به آنها معرفی می‌کند، البته مادر حاج آقا من را از قبل دیده بود. من 10 سالم که بود یک دفعه قد کشیدم و چون در قدیم دخترها را زود شوهر می‌دادند من را هم در 12 سالگی شوهر دادند. 4 ماه و 15 روز عقد کرده بودیم و در عید نوروز 1321 مراسم عروسی‌مان برگزار شد.

• در "ساوه " رسم خاصی برای ازدواج وجود دارد؟

بله. شبی که می‌خواهند عروس را از خانه پدرش ببرند آتش بازی می‌کنند اما من را همان شب با ماشین به تهران‌ آوردند و وقت انجام این کار نشد.

• مهریه‌تان چقدر بود؟

500 تومان. البته زمان ما واقعا اینطور بود که (مهریه را کی دیده و کی گرفته) مثل الان نبود که خانم‌ها فورا مهر خود را اجرا می‌گذارند.

• دوری از خانواده در آن سن کم برایتان سخت نبود؟

چرا. ده ساله بودم که شبی خواب دیدم با دو بال از "ساوه " رفته‌ام، هنگامی که خواب را برای مادرم تعریف کردم گریه کرد و گفت تو را از پیش ما می‌برند.

• آقای جوادنیا اهل کجا بودند؟

او هم اهل روستای "ورده " بود اما بعد از فوت پدر در 4 سالگی به همراه مادرش به تهران آمدند و در محله پامنار زندگی می‌کردند، مادرش با یک امنیه‌ای ازدواج کرد و از او هم یک دختر داشت، حاجی به نهضت هم رفته بود.

• اوضاع زندگی‌تان بعد از ازدواج چطور بود؟

خوب بود. حاجی هر ماه 90 تومان حقوق می‌گرفت. ساعت 7 صبح به اداره رفته و 2 بعداز ظهر برای خوردن ناهار بر می‌گشت.

• در کدام محله تهران زندگی می‌کردید؟

در خیابان اکباتان پشت توپخانه مادر شوهرم خانه‌ای داشت با چند اتاق که هر اتاق دست یک مستاجر بود، ما هم در یکی از این اتاق‌ها زندگی می‌کردیم. 4 سال آنجا بودیم و از آنجا نقل مکان کردیم به خیابان سیروس 2 سال هم منزل پسردایی‌ام زندگی کردیم که پسر بزرگم جواد آنجا به دنیا آمد سپس ساکن خیابان بهار شدیم که دو اتاق بیشتر نداشت و با بزرگتر شدن بچه‌ها خانه را وسعت داده و تا همین الان در اینجا زندگی می‌کنم.

• چند فرزند دارید؟

6 پسر و 4 دختر داشتم که 4 فرزند پسرم به شهادت رسیده‌اند.

• اولین فرزندتان کی به دنیا آمد؟

14 ساله بودم که جواد متولد شد.

• از روحیات حاج آقا بگویید؟

بله. پدر حاجی روحانی بود. حاج آقا خادم امام حسین (ع) بوده و در هیئت‌ها چای می‌داد. در حیاط خانه هیئت کوچکی داشتیم که هر هفته منزل یکی از همسایه‌ها برگزار می‌شد بعدها در زمین کوچکی به مساحت 250 متر که متعلق به سرهنگی بود چادر می‌زدند و در آنجا هم مراسم می‌گرفتند که آن زمین الان تبدیل شده به مسجد. حاجی 5 ریال، 5 تومان برای خرج مسجد از کاسب‌های محل جمع‌آوری ‌می‌کرد. صاحب آن زمین مریض شد و برای معالجه به خارج از کشور رفت و فوت کرد. بچه‌هایش می‌خواستند زمین را پس بگیرند اما پدرشان به خوابشان آمد و گفت: "فقط همین مسجد برای من مانده است ".

• شما و حاج آقا مقلد چه کسی بودید؟

مقلد آیت‌الله بروجردی و بعد از فوت ایشان هم مقلد آیت‌الله شریعتمداری بودیم. زمانی که قضیه همکاری او با قطب زاده پیش آمد روزی پسرم احمد آمد و می‌خواست تمام کتاب‌هایی را که از او داشتیم آتش بزند، من گفتم این کار را نکن او بد است اما کتاب که بد نیست. از آن زمان مرجع تقلیدمان امام خمینی (ره) شدند.

• از چه زمانی با امام (ره) آشنا شدید؟

ما ابتدا نمی دانستیم امام خمینی (ره) چه کسی است، روزی یکی از همسایه‌های‌مان گفت آقای خمینی را گرفته‌اند پرسیدم آقای خمینی کیه؟ پاسخ داد چطور نمی‌دانی ایشان همان کسی است که از او تقلید می‌کنیم و بعد حاجی هم گفت ایشان کسی است که می‌گویند روی دست شاه بلند شده.

• از انقلاب بگویید؟

انقلاب که شروع شد می‌دیدم احمد از خانه بیرون رفته و 2 نصف شب بر می‌گشت به همین دلیل پدرش با من دعوا می‌کرد که این پسره کجا می‌رود؟ آخر ‌کشته می‌شود، گفتم مگر آنهایی را که می‌کشند خونشان از پسر ما رنگین تر است؟!
یک شب خوابیده بودم دیدم حاجی با پا زد به پهلویم و گفت بلند شو ببین این بچه‌ها کجا هستند؟ جواب دادم خجالت نمی‌کشی، به من می‌گویی بروم دنبال آنها؟! خودت برو. متوجه شدیم همه پسرهایم پای سخنرانی شهید مطهری حضور پیدا می‌کنند.

• فرزندانتان چه کارهایی در جریان انقلاب انجام می‌دادند؟

جواد ازدواج کرده بود و ما خیلی در جریان کارهای او نبودیم. احمد 19-20 سالش بود و بیشتر از بقیه بچه‌ها در تظاهرات شرکت می‌کرد. راستش احمد از اول هم از بقیه بچه هایم شلوغ‌تر بود. طوری که وقتی بچه بود من اجازه نمی‌دادم ازمنزل بیرون برود. علی هم دبیرستانی بود و در مدرسه مخفیانه فعالیت داشت ما نمی‌دانستیم اوچه می‌کند.

یکبار نصفه شب دیدم وقتی احمد آمد از داخل جیبش یک چیزی در آورده و گذاشت بالای دیوار، به خاطر مهتاب حیاط روشن بود اما او متوجه نشد من نگاهش می‌کنم، آنقدر خسته بود که موقع خواب بیهوش شد و بعد رفتم دیدم یک قوطی رنگ لابه‌لای روزنامه پنهان کرده، صبح از او پرسیدم این چیه؟ گفت دیدی؟ جواب دادم آره، گفت با این مرگ بر شاه می‌نویسم. جرات نمی‌کردم این ماجرا را به پدرش بگویم.

• آقای جوادنیا هم فعالیت انقلابی می‌کردند؟

ابتدا نه اما بعد که نسبت به جریانات آگاه‌تر شد شرکت می‌کرد. ایشان باور نمی کرد انقلاب به جایی برسد اما همین که امام وارد شدند ناگهان حاجی متحول شد. می‌گفت مگر می‌شود یک روحانی چنین کار بزرگی بکند. از آن موقع به بعد حاجی آمد وسط میدان. حتی با دامادمان و محمد همگی رفتند جبهه حاجی شد یک پا انقلابی. خوب یادم هست که سه تا عید نوروز در خانه ما مردی نبود. حاجی پشت جبهه تعمیرکار بود.

• مخالف فعالیت فرزندانتان نبودید؟

نه. چون فهمیده بودیم شاه با مردم چه کار می‌کند. در بهشت‌زهرا مزار جوانانی که به خاطر شکنجه ساواک شهید شده بودند فراوان یافت می‌شد.
به یاد دارم اوایل که ما زیاد از عملکرد طاغوت آگاه نبودیم از شاه دفاع کرده و می‌گفتیم این حرفها دروغ است. آن روزها این حرف خیلی مد بود که فلانی شاه تنها مملکت شیعه است و باید احترامش را حفظ کرد.احمد به ما می‌گفت شما جهنمی هستید که از طاغوتیان حمایت می‌کنید، بعد برای من از شکنجه‌های ساواک تعریف می‌کرد که آنها بینی شهیدی را بریده بودند و شهید دیگری انگشتانش قطع شده بود.

• خاطره‌ای از مبارزات انقلابی فرزندانتان دارید؟

بله. شبی احمد روی پشت بام رفته و فریاد الله اکبر سر داده بود، به او گفتم مادر بیا پایین، ساواک بگیرد تو را شکنجه کرده و ما را هم اذیت می‌کند اما او اعتنایی نکرده و گفت: "مرگ بر شاه «ناگهان از هیچ کجا صدایی در نیامد و او ادامه داد "سکوت هر مسلمان خیانت است به قرآن».
اکثر همسایه‌های ما طاغوتی بودند و من خیلی می‌ترسیدم به احمد گفتم اگر نیایی پایین خودم را از پشت بام پرت می‌کنم، با خنده گفت: اگه مردی بنداز و من هم جواب دادم خودکشی گناه داره و اگر نه این کار را می‌کردم.

• در تظاهرات شرکت می‌کردید؟

یادم هست یکبار روز تاسوعا بود که پسرها، دخترها و داماد‌هایم غسل شهادت کرده و به تظاهرات رفتند، من و حاجی ماندیم. به او گفتم من هم رفتم، چادرم را سر کرده و ازخانه بیرون رفتم و او هم افتاد پشت سر من، حاجی می‌گفت: زن، خجالت بکش! می کشنت ! گفتم تو خجالت بکش ، این ها با این سنشان رفتند و من و تو ماندیم. مگر خون ما از بقیه رنگین تر است؟ و با هم رفتیم.
روزهای راهپیمایی اول صبح قابلمه غذا را که معمولا هم آبگوشت بود آماده می‌کردم و هر کس از اقوام هم که در تظاهرات شرکت می‌کرد ظهر به خانه ما می‌آمد.

• بچه ها بعد از پیروزی انقلاب چه می‌کردند؟

در پادگان ولیعصر بودند و شب‌ها در خیابان‌ها کشیک داده و ماشین‌های مشکوک را شناسایی می‌کردند.

• مگر بچه ها کار نظامی بلد بودند؟

دامادم یک تفنگ‌ خالی داشت و در اتاق خانه تیراندازی را به آنها یاد داد و آنقدر سینه‌خیز رفته‌بودند که تمام زانوهایشان ساییده شده بود.

• خاطره‌ای از اوایل انقلاب در دارید؟

بله. یک شب بعد از آمدن احمد به خانه ، دو نفر اسلحه به دست زنگ خانه را زده و گفتند احمد را صدا کنید، گفتم: چرا؟ او تازه خوابیده اما آنها اصرار کردند، وقتی احمد آمد ، دیدم دست دادند و رو بوسی کردند. بعدا متوجه شدم او را با احمد شهابی داماد ساواکی همسایمان اشتباه گرفته بودند زیرا احمد شهابی بی انصاف هر کاری انجام می‌داده آدرس خانه ما را می‌نوشته است.

• روز ورود امام (ره) کجا بودید؟

همه بچه‌ها به استقبال ایشان رفته بودند.

• از شهادت احمد بگویید؟

سپاه قصد داشت 100 نفر را با خود به کردستان ببرد که 300 نفر اسم نوشته بودند، اسم احمد از آن لیست خط خورده بود و او شروع کرده بود به گریه زاری و گفته بود یعنی من لیاقت شهادت را ندارم؟ با اصرار زیاد احمد اسم یکی دیگر را خط زده و اسم او را نوشتند و جز گروه چمران شده و رفته بود.سه روز از رفتن آنها می‌گذشت که توسط کوموله‌ها تعدادی خمپاره به پادگان آنها اصابت می‌کند و او همانجا به شهادت می‌رسد.

غروب بود و من جلوی تلویزیون صحبت‌های امام(ره) را گوش می‌دادم که لحظه‌ای خوابم برد و دیدم خمپاره‌ای به سمت من آمد و از خواب پریدم. بعدا متوجه شدم احمد همان لحظه به شهادت رسیده است. خمپاره نصف صورت او را از بین برده بود. بعدها دوستانش تعریف کردند که 37-8 روز جنازه او در پادگان مانده بود.

• چطور خبر شهادت احمد را به شما دادند؟

ساعت 8صبح تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. گفتند با حاج آقا کار داریم، گوشی را دادم و او پشت تلفن گفت: خب خب خب کجا بیاییم؟ همانجا فهمیدم چه خبر است. دامادم از پله پایین می‌آمد که برود بیرون. صدایش کردم گفتم بیا احمد شهید شده. رفتیم به معراج شهدا. از 100 شهید، 41 نفر برای تهران بودند. برای تشییع جنازه آنها انگار همه تهران حضور داشتند.وقتی فهمیدم احمد شهید شده به سجده افتادم و خدا راشکر کردم که این پسر بالاخره به آرزویش رسید.

• گریه هم کردید؟

نه. احمد در وصیت نامه‌اش نوشته بود مادر در انظار گریه نکنید. من بعد از شنیدن خبر شهادت او در برابر خدا به سجده افتاده و شکر کردم. حاجی هم گریه نمی‌کرد. مردها در برابر مصیبت‌هایی که می‌بینند کمتر از زن‌ها گریه می‌کنند شاید به این دلیل هم باشد که عمر زن‌ها طولانی‌تر است.

• با دیدن چهره احمد بعد از شهادت ناراحت نشدید؟

نگذاشتند ما صورت احمد را ببینیم. اگر هم می دیدیم خدا را شکر می کردیم چون انسان چیزی را که در راه خدا می‌دهد برایش ناراحت ‌کننده نیست. دوستانش می گفتند بعد از 40 روز جنازه اش بوی عطر می دهد.

• تا حالا احمد را در خواب ندیده اید؟

چرا. روزی در خواب دیدم امام خمینی(ره) آمدند منزل ما، گفتم بچه‌ها بیایید ببینید چه کسی آمده! من در آسمان‌ها دنبال او بودم اما امام خودشان به دیدن ما آمدند. امام خمینی (ره) گفت: من می‌دانم شما من را دوست دارید به همین دلیل آمدم دیدنتان. من هم عبا و عمامه و نعلین پای آقا را بوسیدم و ناگهان از خواب بیدار شدم.

• شده بود احمد در مورد احتمال شهادتش با شما حرف بزند؟

بله. دائم می‌گفت مامان من می‌دانم شهید می‌شوم، یک بار هم که من خواب پدرم را دیدم در حالی که یک بچه بغل من داد. احمد می‌گفت آن بچه من هستم و شهید می‌شوم من هم به او می‌گفتم اگر قسمت باشد شهید می‌شوید.

• از این حرف ها ناراحت نمی‌شدید؟

نه. آنها آنقدر ما را آماده می‌کردند که به این چیزها فکر نمی‌کردیم.

• کمی از متن وصیت نامه احمد یادتان هست؟

نوشته بود سلام علیکم. پدر و مادر! من برای شما فرزند خوبی نبودم به برادر‌هایم بگویید امام(ره) را تنها نگذارند. او چون کاغذی پیدا نکرده بود وصیت نامه‌ را پشت کارت شناسایی‌اش نوشته بود.

• خاطره خاص دیگری از احمد یا شهادتش دارید؟

بله. روزی در حال خواندن نماز بودم که شنیدم دخترم فریاد زد مامان مامان بیا ببین این جا چه شده! دویدم به سمت حیاط و نوری را در آسمان دیدم که انسان را واله می‌کرد. با دیدن آن نور از هوش رفتم و وقتی به هوش آمدم گفتم خدایا شکرت فرزندم به آرزویش رسید و تا صبح بوی عطر در اتاق‌ها، حیاط، کوچه و حجله پیچیده بود.

• علی در آن زمان چه می‌کرد؟

در حفاظت بیت امام(ره) بود و 2 ماه در آنجا فعالیت می‌کرد و 2 ماه هم در جبهه بازی دراز بود.اتفاقا در بازی دراز به سینه‌اش ترکش خورد و زخمی برگشت، شش ماه تحت معالجه بود.

• علی و یونس چگونه به شهادت رسیدند؟

بعد از شهادت احمد ، علی و یونس با هم به جبهه رفتند. آن موقع عملیات خرمشهر بود. علی در گردان حضرت علی(ع) و یونس هم در گردان حضرت زهرا(س) بود. هنگام درگیری ، نزدیک غروب به سر علی ترکش اصابت کرده و هنگام صبح هم تیری به پهلوی یونس می‌خورد و هر دو شهید می‌شوند.قبل از آنکه خبر شهادتشان را به من بدهند خواب دیدم در بهشت زهرا هستم و سه بانویی را دیدم که با قامتی بلند لباس‌های عربی سیاهی به تن داشتند و راه را برای من باز کرده و به همه می‌گفتند کنار بروید مادر 3 شهید می‌آید. این جمله را سه مرتبه تکرار کردند. وقتی از خواب بیدار شدم یکی از دخترهایم با خنده گفت خدا بخیر کند مامان دوباره خواب دید. قرار بود برای علی ام برویم خواستگاری که 10 روز بعد جنازه اش آمد.

• آخرین دیدار با فرزندانتان را به یاد دارید؟

بله. آخرین دیدار به علی گفتم: علی‌جان کی بر می‌گردید؟ گفت: مامان اگر با هواپیما آمدیم زخمی هستیم، اگر با ماشین آوردنمان شهید شدیم و اگر هم خودمان آمدیم که سالم هستیم. این حرف او برای من خاطره‌ای به یاد ماندنی شد.

• خبر شهادت یونس را چطور دادند؟

مراسم ختم علی در مسجد بود که خبر یونس را آوردند. حاجی رفت پشت میکروفن اعلام کرد که شهید سوم من هم آمد. همین که این خبر را گفت مسجد به هم ریخت. ما هم در منزل مراسمی داشتیم و یک خانم در حال سخنرانی بود. من چای می دادم. بعد از مدتی پسر دایی‌ام آمد و گفت: خدا به این مادر صبر بدهد. این را گفت و خبر شهادت یونس را اعلام کرد. خانم سخنران ناراحت شد و من گفتم ناراحتی ندارد ما خودمان این راه را انتخاب کردیم و تا آخر می‌رویم. به دخترهایم گفتم مبادا گریه کنید. وصیت برادرانتان است که در انظار گریه نکنید. یکی از خانم ها گفت: مگر تو زن بابای بچه ها هستی؟ من هم با ناراحتی گفتم بله! منظور اینکه برای آنها قابل درک نبود ولی من جایگاه بچه‌های خودم را می دانستم و آنچه من درک می‌کردم آنها درک نمی‌کردند.

• آنها ازدواج نکرده بودند؟

نه. اما برای علی رفته بودیم خواستگاری که او در مراسم به خانواده دختر گفت من می‌روم جبهه و ممکن است مجروح، اسیر و یا شهید شوم. مادر آن دختر به من گفت به او چیزی نمی‌گویید؟ من پاسخ دادم نه باید همه خود را آماده کنیم و او رو به من گفت من طاقت ندارم. روزی هم که جنازه علی را آوردند خیلی بی‌تابی می‌کرد.

• خودتان جنازه بچه ها را دیدید؟

بله. اتفاقا من و حاج آقا خودمان جنازه آنها را در قبر گذاشتیم.

• از وصیتنامه علی و یونس هم چیزی یادتان هست؟

کمی از وصیت علی یادم هست. نوشته بود از خود گذشتن، به خدا رسیدن است. مادر! به یاد هفتاد و دو تن باشید، ما کجا و آنها کجا؟اگر می‌خواهی روح من را شاد کنی در انظار گریه نکن!

• محمد در جنگ چه می‌کرد؟

بعد از 5 سال از شهادت علی و یونس، محمد در پادگان 21 حمزه تعلیم اسلحه می‌داد و تخریب‌چی هم بود. هر 45 روز یکبار که در جبهه بود می‌آمد و سری هم به ما می‌زد.

• ایشان چگونه به شهادت رسید؟

محمد در کربلای 8 روز نیمه شعبان و در سال 1366 هنگامی که از تپه‌ای بالا می‌رفته تیری به صورتش اصابت کرده و به شهادت می‌رسد.

• لطفا با جزئیات نقل کنید

سید صوفی دوست مجمد بود. وقتی صوفی مجروح می شود به محمد اصرار می کند که او را رها کنند و بروند. محمد تعریف کرد که وقتی برگشتیم دیدم دشمن پوست صورت او را زنده – زنده کنده است. از آن موقع محمد دیگر نماند و گفت من باید بروم و شهید شوم. تا اینکه یکبار برای شناسایی می‌روند. همین که از خاکریز بالا می رود تیر به فکش اصابت می کند و شهید می‌شود. جنازه محمد وسط خاکریز و جنازه دوستش جلوی خاکریز افتاد به همین خاطر توانستند جنازه محد را بیاورند ولی دوستش را نه. چون محمد از خدا خواسته بود نه اسیر شود و نه جنازه‌اش دست عراقی‌ها بیافتد. محمد را هم پائین پای علی دفن کردیم.

• خبر محمد را چطور دادند؟

نزدیک عید بود و بمناسبت نیمه شعبان منزل یکی از آشنایان مراسمی داشتیم. دخترها نیامده بودند. گویا قبل از رفتن من خبر شهادت محمد را شنیده بودند. آمدند در زدند و خانم ادیبی، یکی از دوستانمان رفت جلوی در. ناگهان دیدم رنگ و رویش به هم ریخت، گفتم: خانم ادیبی چی شده؟ محمد شهید شده؟ گفت: نه حاج خانم، زخمی شده. گفتم نه، شهید شده، من خودم خوابش را دیدم.

• بین همه بچه‌ها، پدر و مادر معمولا با یکی از آنها صمیمی‌تر هستند، شما به کدام یک از فرزندانتان نزدیکتر بودید؟

به پسرم محمد، چون او بسیار شوخ طبع بوده و از طرفی هم بچه ته تغاری بود.

• آخرین دفعه‌ای که محمد را دیدید به یاد دارید؟

آخرین باری که محمد رفت یک باره حس کردم دل من هم با او رفت و گفتم این بار شهید می‌شود.

• حاج آقا هم جبهه رفته بود؟

بله. وقتی امام اعلام کردند که جبهه‌ها را نگهدارید، دامادمان با حاجی و محمد همگی رفتند جبهه. سه تا عید ما مردی در خانه نداشتیم. حاجی پشت جبهه تعمیرکار بود. یکبار به حاجی گفتم من هیچ حداقل فکر پدرت باش. گفت من کاری ندارم فقط به وظیفه ام عمل می‌کنم.

• شهادت چهار پسر خیلی سخت است ، چطور تحمل کردید؟

قطعا انسان ناراحت می شود اما خداوند اول صبر را می‌دهد و بعد مصیبت را می‌فرستد.

• وقتی دلتنگ فرزندانتان می‌شوید چه می کنید؟

قرآن و دعا می‌خوانم و آرام می‌شوم.

• به دیدن امام خمینی (ره) هم رفتید؟

بله. دست ایشان را هم بوسیدم. زمانی که ایشان روزهای آخر عمر را می‌گذراند ما را به دیدن ایشان بردند و من دستشان را بوسیدم، اصلا حواسم نبود چکار می‌کنم، محافظ امام می‌گفت: حاج خانم چکار می‌کنید؟! زبانم بند آمده بود و نمی‌توانستم حرف بزنم. دائم قربان صدقه ایشان می‌رفتم.

• «آقا» را هم ملاقات کرده‌اید؟

بله. ایشان زمانی هم که رئیس جمهور بودند منزل ما تشریف آوردند. آن موقع محمد هنوز زنده بود. گفتند قرار است چند تا پاسدار بیایند منزل شما. البته محمد می‌دانست ولی به ما چیزی نگفت. وقتی آقا تشریف آوردند کمی من صحبت کردم و کمی هم حاج آقا. آقا به من گفتند اگر جنگ شود چه می‌کنید؟ به ایشان پاسخ دادم، اسلحه به دست گرفته و خودم هم می‌جنگم و تا آنجا که بتوانم از مملکتم دفاع می‌کنم.

• خانم جوادنیا در پایان مصاحبه بفرمایید چطور می‌شود که فرزندان انسان همه‌شان این طور فی سبیل الله قدم می‌گذارند؟

باید نیت پدر و مادر هنگام به دنیا آوردن فرزندانشان پاک باشد، همچنین من از وقتی که خود را شناختم نمازم را اول وقت خواندم بچه‌هایم هم همینطور. هنگامی‌ که نمازشان را به تاخیر می‌انداختند صدایم در آمده و می‌گفتم کارتان را بگذارید زمین نماز بخوانید بعد هر کاری که خواستید انجام دهید. بچه‌های ما با مسجد و هیئت بزرگ شدند و البته خداوند نیز نگه‌دار آنها بود.

لینک کوتاه :
برای ذخیره در کلیپ برد، در باکس بالا کلیک کنید
اشتراک گذاری در :
نظر خود را ثبت کنید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
سامانه بتا بانک رفاه کارگران